در جنگل دنیا؟!

جهان، جنگلی شده است مملو از دندان‌های تيز و چنگال‌های خونین و جگرهای سوخته و چشم‌های دريده و عشق‌های ناتمام.

در این جنگل، قساوت عریان بی‌داد می‌کند. ستاره‌ها خاموش شده‌اند و ابرها از آسمان بر زمين افتاده‌‌اند و کوه‌ها کوره‌های آتش شده‌اند و شیپورهای جنگ، خون شقاوت در رگ‌های خشم می‌فرستند و چکاوک‌ها از ترس بر خود می‌لرزند و صداهای ضعیف، از گلوهای ضد جنگ، با دست‌های چدنیِ مالکانِ نظمِ ناعادلانۀ جهان خفه می‌شوند و شیطان گوشۀ جهان در تاریکی ایستاده، سروده می‌خواند و می‌رقصد و می‌خندد!

نوادگان سامریِ حاشیۀ تمدن سومر به جنگ‌افزارهای اهدایی ایالات متحده ابلیس می‌نازند و هواپیماهای اف-۳۵ خود را برای قتل‌عام جنون‌آمیز زندانیان بزرگ‌ترین سیاه‌چال روباز جهان و مظلوم‌ترین جغرافیای تاریخ گسیل می‌کنند ..

روزگار غریبی است!

در این زندان، زندانیان در ميان دود و آتش و خون، به هر سو می‌گريزند؛ اما راه و چاه پيدا نيست. حکایت آنها، حکایت شهری شده است بی‌پناه، که به یکباره سيل و زلزله و صاعقه بر آن فرود آمده است و طاعون و وبا و سياه‌زخم، دمار از روزگارش برآورده. کوچه‌ها پر از جنازه‌های مادران و کودکان متلاشی شده است؛ کودکانی که با این پرسش بی‌پاسخ، یکی پس از دیگری جان می‌سپارند که چرا به دنیا آمده‌اند؟ چرا باید این همه رنج بکشند؟ و چرا باید به این سرعت دنیا را ترک کنند؟!

ای خدای خرد و فضیلت، به صدق سینه مادران داغدیده و به آب دیده پدران رنج کشیده، دعای ما را هم با دعای کودکان در خون غلتیده همراه کن:

باد را بگو تا خیمه رذالت را از شهر دنیا برکند و آتش را بگو تا ریشۀ غاصبان قصاب را بسوزاند. آب را بگو تا فرعون‌ها را غرق کند و خاک را بگو تا قارون‌ها را در خود کشد. ابرها و باران ها را بگو تا رحمت و عدالت و شادی و شفقت بر شهر دنیا بباراند و خار زار رذیلت ظالمان را به گلزار فضیلت عادلان بدل کنند.

اردیبهشت بهشتی!

سرانجام فروردین جام آخر را سر کشید تا «اردیبهشت» قدوم مبارکش را بر زمین نهد و دنیا را تازه کند. اصلاً فروردین نغمه سرمستی چشمان اردیبهشت است که می‌خواند و می‌رود!

اردیبهشت نه زمستان است که بلرزاند و نه تابستان که بسوزاند. اردیبهشت، جواب زمین است به سلام آفتاب تا برویاند!

شکوفه‌ها به سر شاخسار می‌آیند

بنفشه‌ها به لب جویبار می‌آیند

بهشتیان در اردیبهشت بگشایید

فرشتگان خداوندگار می‌آیند

سوگلی خوش‌سیمای بهار مهربان است، چون آب شدن برف برای ادامه حیات آبادی. شیرین است، چون هنداونۀ نوبر جنوب در حوض فیروزۀ یک خانه قدیمی. خوش‌عطر است، چون بوی خوش بهار نارنج شیراز در یک فنجان کمر باریک شاه‌عباسی!

ما انسان‌ها قرن‌ها پیش بهشت را گم کردیم؛ «آدم آورد در این دیرِ خراب آبادم». اما ما همچون طایر گلشن قدس خاطرۀ بهشت را هماره در سرشت خود داشتیم، پنجره‌ای که خداوند در افق جان و روح ما گشوده بود. میل انسان به بهشتِ موسیقی، سبزه، چمن، آب روان و درختانی که تا آسمان سرکشیده‌اند، و از زبان خاک می‌گویند راز! نشانی از همان گرایش به بهشت بود.

جلال‌الدین بلخی می‌گفت، گرایش ما به آواز و آهنگ خوش، همان که غزالی در احیاء العلوم در فنّ سماع گفت: «اگر موسیقی به انسان حالت ارتقاء و نشاط و بسط روحی بدهد، استماعش واجب است!» ریشه در خاطرات بهشتی ما داشت. ما وقتی در بهشت بودیم این آواها و الحان را شنیده‌ایم. و آن خاطرۀ بهشتی که همچنان در ما زنده و تر و تازه است:

نغمه ناقوس و آواز دهل

چیزکی ماند بدان ناقور کل

بانگ گردش‌های چرخ ست اینکه خلق

می‌‌سرایندش به طنبور و به حلق

ما همه ابنای آدم بوده‌ایم

در بهشت، این لحن‌ها بشنوده‌ایم

گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی

یادمان آمد از آنها چیزکی

مگر می‌شود اردیبهشت بهشتی را دید، و در حوالی آن چرخید و آن خاطره را لمس نکرد؟! اصلاً مگر می‌شود از آن اسرار جلال سخنی گفت، غیر از آنکه دَم فرو بست و زمزمه کرد:

گوش آن کس نـوشـد اسـرار جلال

کو چو سوسن ده زبان افتاد و لال

«یادها» و «حسرت‌ها» ..

وقتی زمان بر گردۀ انسان تازیانۀ شتاب می‌گذارد و آدمی را [قدری] پا به سال می‌کند، دیگر امانت‌دار «یاد» می‌شود. اگر لحظه‌های سرشار زندگی را جرقّه‌های فروزانی بگیریم، ودیعۀ «یاد» خاکستر آنهاست.

اما همین خاکستر «یاد»، گاه برای آدمی مایۀ عذاب‌ می‌شود، نه به این دلیل که ما را به یاد رخدادهای شیرین گذشته می‌‌اندازد، بلکه یادآور «آرزوهایی» می‌شود که هرگز به واقعیت نپیوستند. آینده‌ای را پیش روی‌مان تصویر می‌کند که روزگاری قابل تصور بود و اکنون دیگر نیست.

در خاطرات «ادوارد سعید» [متفکر، شرق شناس و صاحب نظریه پسااستعماری فلسطینی] آمده است که او پس از ابتلاء به سرطان –در جستجوی گذشته‌اش– بعد از ۴۵ سال به محل تولدش در فلسطین بازگشت و خانه‌ای را که در کودکی در آن زندگی کرده بود پیدا کرد. سعید تا آنجا رفت، ولی چنانکه در خاطراتش می‌‌گوید، جرأت نکرد زنگ خانه را بزند و داخل شود. می‌گوید: «من توانایی روبرو شده با آنچه از دست داده بودم را نداشتم.»

زندگی نیمۀ تاریکی دارد که بنیانش بر از دست دادن است؛ کودکی، جوانی، سلامت تن، عزیزترین دلبندان و در نهایت آرزوها. جای خالی «فقدان» را «حسرت» پر می‌کند و از همه مهیب‌تر، مرگی که در انتهای مسیر انتظار ما را می‌کشد.

بله، می‌دانم به رغم سیلابِ فقدان، و تلخی آن، باید ایستاد و چشم در چشم آن، بدون انکار دردِ درهم تنیده با زندگی، ندای خوش‌باشی سر داد و رقصان مسیر زندگی را طی کرد اما، امان از کسی که «خاطره‌باز» است. او همواره در گلو بغض دارد و پشت پرده‌های چشمش، دریای اشک و دلتنگی برای جاری شدن روی «خاکستر یاد» بی‌تابی می‌کند.

آری، آنچه «امانتداری یاد» و مرور گذشته را سخت می‌کند، خاطرۀ رخدادهای درخشان و فروزان نیست، حسرت اتفاقاتی است که هرگز رخ نداد و این، چه خاکستر سرد و سیاهی است در اجاق زندگی!

کرونا

آســـوده بر کنـــار چـــو پرگار می‌شــــدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت

این بیت حافظ حکایت ما در این روزگار کرونا‌زده است.

بی‌ بادۀ کهنی در گوشۀ چمنی نشسته بودیم و فراغتی داشتیم از هیاهوهایی که برای هیچ بود. کتاب بود و اندیشه و قلم و یاران زیرک و همدل. ناگاه گردباد "بیماری" از میدان‌ شهر برخاست و تا دورترین کلبه‌های کوهستان تاخت. دفتر ایام ورق خورد؛ غبار بیم و هراس بر روی سینه‌ها نشست؛ چشم‌های نگران، آسیمه‌سر از خیمۀ آسودگی بیرون زدند تا دوردست‌های آشوبناک را بنگردند.

جماعت، هراسان و شتابان به هر سو ‌گریزانند. راه‌ها و راه‌کارها ناپیدا است. از لهیبِ مهیب و پُر نهیب این آتش هیچ‌کس را گریزی و گزیری نیست. مرگ چند صد نفر در یک شبانه روز اگر نامش فاجعه نیست پس چیست؟

چه باید کرد؟
باید دست‌های پینه‌زارمان را به‌ هم دهیم تا به جایی برویم که سقفی از نور و سپیدی دارد و زمینی سرشار از گل و ریحان که راهی جز این همراهی نیست. همه را یک سرنوشت است؛ همه را یک آینده است. خستگی، کوفتگی و سوختگی کادر درمان را در نظر آوریم و بنیاد عاشقی بگذاریم. جامۀ آسودگی و منفعت‌طلبی فردی و شخصی را از تن در ‌آوریم و ساز همدلی و همگرایی را کوک کنیم که این گردباد ناپیدا، نه شوخی است و نه بازی، همه در تيررس بلای شهریم؛ زندگی من و تو ندارد، همه تخته‌بند یک سرنوشتیم.