جنگ من آغاز شد
هر ترم جدالی دارم
با اندیشه ی سکون یافته و زندگی بی برنامه
با آرزوهای بر باد رفته و هوسهای کامجو
با دلهای غم زده و چشمان حیران
و در یک کلام
انسان خسته از تمام نابسامانی ها
و نمی دانی
چقدر سخت است
دست و پا بسته
قلم شکسته
زبان در کام فرو کشیده
بخواهی به جوانان
درس اندیشیدن و امید بیاموزی
وقتی که حرارتِ قدرتِ عریانِ بی افسار را
پس کله ات حس می کنی