هشت ساله شد.
هشت سال است که به تو پک می زنم
به همین یک نخ سیگار
در این گوشه ی دنج و تاریک
رهگذران را که بی تفاوت ازپی هم می روند به سیاهی می سپارم
بگذریم!
هشت سال است که گاهی می نویسم...تلخ و هر روز تلخ تر
ایام زود می گذرد
دلمان مرده
شوری نمانده
اما امیدم هنوز ناامید نشده
هنوز زیر سیگاری همانجاست
----پی نوشت
سوادت که نم بکشد
84/4/8 تا الان را می گویی تولد هفت سالگی!!!!
بعد هم به جوانان مردم درس ریاضیات پیشرفته بدهی....ای خاک!!!
شاید برای اینجا می خواستم شوهر پیدا کنم که نوشتم هفت ساله شد!؟
یه هرحال و بدون هیچ ماضی
شراب کهنه را عشق است
دیروز وارد هشتمین سالش شدیم
در بسیاری کشورهای دیگر
برای بزرگداشت مناسبتهای قومی و مذهبی و ملی
همچنین نشاط روح مردم
مناسبتهای هر طایفه را
به جشنهای ملی عمومی تبدیل می کنند
هنر ما اما
تبدیل جشنهای ملی به جنگهای ملی است!
یادم نمی رود
بچه که بودیم
دخترکان هنوز به قاشق زنی می آمدند
پسرکان در کنار پدران
آتش کوچکی می افروختند
آنقدر آتش ها را خاموش کردند و به قاشق زنان آب و نهیب زدند
که هیمه ی آتش شد لاستیک ماشین و
قاشق و کاسه شد بمب صوتی
امشب
جلیقه ی ضد گلوله یادتان نرود
برای اعصابتان
روزهای بد دارد می رسد
یواش یواش
صدای زجه هایش را می شنوم
پشت آن تپه است شاید هم مال روی بعدی...
اما صدایش می آید
می رویم به سمتش
آهسته
اما پیوسته
خرده فرهنگمان در حال خرد شدن است
زیر دست و پای واماندگی و درماندگی
خیلی می ترسم...
دیگر از دست ما کاری ساخته نیست
مرحوم دارد بد جور
فوت می شود
بیچاره ما
بیچاره شما
ساعت شش و نیم دیگر رها شدم از کابوسها
دیشب رو با قلت زدن و پیچیدن و گپیدن و چرتیدن و کابوس دیدن تا به سحر رسوندم
دنیا رو سرم آوار شد
فهمیدم
که باید تغییر کنم
باید برای زندگیم بیشتر وقت بذارم
برای بانو
برای خودمان
برای احساسمان
کمی از کار باید زد
کمی از تخسی کم کرد
کمی کوتاه آمد
کمی بیخیال شد
کمی پیر شد
کمی جا افتاد
کمی مرد
اگر این کمی ها را روی هم بگذاری
زیاد می شود حجم نبایدهات
اما
می شود
هیچ کاری بهتر از کار تو نیست