یک نخ سیگار

از یه اعدامی پرسیدن آخرین خواستت؟گفت:یک نخ سیگار

یک نخ سیگار

از یه اعدامی پرسیدن آخرین خواستت؟گفت:یک نخ سیگار

آدم برفی

(آدم برفی)
سحرگه که خورشید طلوع خواهد کرد
خوب می دانم
بی تو
آرام ... آرام.....
آب خواهم شد!!!
(ش.خ)

آدم برفی

(آدم برفی)
سحرگه که خورشید طلوع خواهد کرد
خوب می دانم
بی تو
آرام ... آرام.....
آب خواهم شد!!!
(ش.خ)

آه ه ه

هنوز صدایش در گوش من است

هنوز قلپ قلپ می نوشد مرا

ذره ذره ی وجودم را

می شکافد سینه ی پر دردم را

هنوز صدایش در گوش من است

.

.

.

نشسته ام در سکوت سرد پاییزی

در آستانه ی فصل سرد

در انتظار تو

که با آمدنت

صدایی را تکرار کنی

در شکستنی ترین لحظه های سکوتم

.

.

.

و چه دشوار می نشانمت

اینجا

کنار ذهن بدکاره ام

بانویی عزیز کرده

با تنی برهنه

برای ثانیه های تلف کرده

با اندیشه ی زندگی

...

هنوز صدایش در گوش من است

تنور را گرم کنید وقت نان پختن است

شده ایم هیزم

نه بهتر است بگویم شده ایم تکه(پهن خشک استران که برای برپا کردن آتش به کار می رود)....

همیشه همه چیز برای ماست!

ما در همه چیز محقیم!

همه برای خواسته های ما در حال خدمتگزاری هستند!

همه برای شنیدن حرفهای ما تا دمدر خانه هایمان به سر می آیند!

همه عاشق ما اند وبرای ما دل می سوزانند!

همه از نگرانی امنیت ما چه بسیار انسانهایی را که بر دار نمی کنند!

و این همه اما

هنوز نفهمیده اند که ما دیگر آن قدرها هم که آنها فکر می کنند .....بعله!!!

دقت کنید که وقتی نیاز به مردم است...

مردم به ملت تبدیل می شوند

به امت شهید پرور

به امت حزب الله

به مردم همیشه در صحنه

به مردم هوشیار

حالا هم شده یکی از آن اوقات...

کم کم ک به انتخابات نزدیک می شویم

هواستان باشد

که در هنگام گرم کردن این تنور

همگان دنبال ملات میگردند برای آتش افروزی

دیگر کسی دنبال دیشت از دیورات بالا نمی دود...تا اطلاع ثانوی

دیگر کسی به مچ پای بدون جورابت توجهی نمی کند...تا اطلاع ثانوی

دیگر می توانی معشوقه ات را وسط پارک بغل بزنی اساسی!...تا اطلاع ثانوی

دیگر همه ی ماموران و مسولان تو را عاشقانه نگاه می کنند...تا اطلاع ثانوی

دیگر می توانی در خیابانها شعار سیاسی بدهی...تا اطلاع ثانوی

اما باید مراقب بعد از اطلاع ثانوی هم بود

خداحافظ

تا اطلاع ثانوی


فقط برای یک لحظه

تصورش هم برای من ممکن نبود که روزگاری در چنین روز و حالی قرار بگیرم.هرچند که همواره نذیر می دادم خود را از عقوبت کردارم و خود را می پیچاندم به سمت ناکجا آباد فراموشی :

که ای بابا

چو فردا شود فکر فردا کنیم

و حالا

در فردا اسیرم بی هیچ راه در رویی!که عاقبت همگان همین است...اسارت در گوشه ای سخت تنگ و تاریک.

جست و گریخته می دانید که چند صباحی ست بلا درب کلبه ی عشق مان را به سهمگین تندر خود کوبیده و آرام جانم را در خود دردیده.

اگر شک نداشتم می گفتم

دعا کنید

اما منه خط خطیه بی خط و نشان دیگر دلیلی برای التماس ندارم

فقط می نشینم در کنارش و می شنوم ناله هایش را

در سکوت

در گریه های آرامِ ته حلقم فقط جستجو می کنم لبخندی را برای نمایش به او

و اوست

تنها دلیلی که حالا برای تان می نویسم....

خوابیده

آرام

هرچند که امید ندارم تا به سحر درد،تحملش را با خود نبرد به پس کوچه های بیداری

اما

باز هم

خوشا که آرمیده و من می نگارمش...به تار و پود نگاهی به بسترش

دلم خوش است به این زلف و روی ماه...که در مقابل من خنده رفته از سرش


عرض حال بود و حرف ملال

قدر لحظه هایتان را بدانید که شاید فردا دیر باشدَ

برای قدر دانستن

بدرود