یک نخ سیگار

از یه اعدامی پرسیدن آخرین خواستت؟گفت:یک نخ سیگار

یک نخ سیگار

از یه اعدامی پرسیدن آخرین خواستت؟گفت:یک نخ سیگار

حساب

بوی بهار می آید

اما برای من

هم باز

تعفن هستی 

رقص شمشیر می کند

...

در این شکسته احوال دل

زجه های کودک درون

بازهم

شادمانه زندگی را به سخره گرفته اند!


در آستانه ی این فصل گرم


عشق را 

عشق را

عشق را...



فرتوتمان کردی ای بد کاره ی خواستنی

باشد

بگذار به حساب روزگار

گیجی

هنوز گیجم

منگم

نمی دانم درست می روم یا نه!

گیجم

منگم

آه ه ه

هنوز صدایش در گوش من است

هنوز قلپ قلپ می نوشد مرا

ذره ذره ی وجودم را

می شکافد سینه ی پر دردم را

هنوز صدایش در گوش من است

.

.

.

نشسته ام در سکوت سرد پاییزی

در آستانه ی فصل سرد

در انتظار تو

که با آمدنت

صدایی را تکرار کنی

در شکستنی ترین لحظه های سکوتم

.

.

.

و چه دشوار می نشانمت

اینجا

کنار ذهن بدکاره ام

بانویی عزیز کرده

با تنی برهنه

برای ثانیه های تلف کرده

با اندیشه ی زندگی

...

هنوز صدایش در گوش من است

فقط برای یک لحظه

تصورش هم برای من ممکن نبود که روزگاری در چنین روز و حالی قرار بگیرم.هرچند که همواره نذیر می دادم خود را از عقوبت کردارم و خود را می پیچاندم به سمت ناکجا آباد فراموشی :

که ای بابا

چو فردا شود فکر فردا کنیم

و حالا

در فردا اسیرم بی هیچ راه در رویی!که عاقبت همگان همین است...اسارت در گوشه ای سخت تنگ و تاریک.

جست و گریخته می دانید که چند صباحی ست بلا درب کلبه ی عشق مان را به سهمگین تندر خود کوبیده و آرام جانم را در خود دردیده.

اگر شک نداشتم می گفتم

دعا کنید

اما منه خط خطیه بی خط و نشان دیگر دلیلی برای التماس ندارم

فقط می نشینم در کنارش و می شنوم ناله هایش را

در سکوت

در گریه های آرامِ ته حلقم فقط جستجو می کنم لبخندی را برای نمایش به او

و اوست

تنها دلیلی که حالا برای تان می نویسم....

خوابیده

آرام

هرچند که امید ندارم تا به سحر درد،تحملش را با خود نبرد به پس کوچه های بیداری

اما

باز هم

خوشا که آرمیده و من می نگارمش...به تار و پود نگاهی به بسترش

دلم خوش است به این زلف و روی ماه...که در مقابل من خنده رفته از سرش


عرض حال بود و حرف ملال

قدر لحظه هایتان را بدانید که شاید فردا دیر باشدَ

برای قدر دانستن

بدرود

عشق و ناتوانی

چقدر درد می کشد!؟

چقدر درد می کشی وقتی که درد می کشد؟!

و می سوزی...

از رنج چشمانش.


بانو به گزندی مبتلا شده...

چند روزیست که به زور می خندم،تا او نبیند اندوه پشت لبخند را(به خیال خودم)

اما آنقدر خوب می شناسدت

که قه قهه های زورکی را تا عمق ناله ات می بیند

.

.

.

او بر تخت در کنار دخترک سکوت فروش خوابیده

،در چنین ثانیه هایی!

ومن

سخت ترین گفت و شنود تلفنی م را انجام دادم

با بریده های کلام از نفس افتاده اش.

.

.

دانه دانه اشک

ذره ذره سوز

و هزار هزار خنده برایش می گفتم