جنگ من آغاز شد
هر ترم جدالی دارم
با اندیشه ی سکون یافته و زندگی بی برنامه
با آرزوهای بر باد رفته و هوسهای کامجو
با دلهای غم زده و چشمان حیران
و در یک کلام
انسان خسته از تمام نابسامانی ها
و نمی دانی
چقدر سخت است
دست و پا بسته
قلم شکسته
زبان در کام فرو کشیده
بخواهی به جوانان
درس اندیشیدن و امید بیاموزی
وقتی که حرارتِ قدرتِ عریانِ بی افسار را
پس کله ات حس می کنی
چند ساعت دیگه پرواز دارم
از تهران بدم میاد
بخاطر ازدحام و بی نظمیه فراگیری که داره
بخاطر زندگی شدیدا ماشینی مردمش
بخاطر اینکه گم میشه توی باید و نبایدهای روزانه
بخاطر اینکه باید دنبال همه چیز بیفتی و به چنگشون بیاری و ازشون دفاع کنی
بخاطر اینکه اونجا باید برای بقا جنگید و له شدن خیلیها رو دید
زندگی اینقدر نباید خشن باشه
تابه دریا برسی
راه...هزاران پیچست
و در این حال من غم زده
در جای سکون
آه ها می کشم از رخوت این روح پلید
تو همی جاری باش
تو همی آبی باش
تو همی بال بکش تا به بلندای خدا