مانده ام که دلالان بهشت شما را بشارت می دهند به نادیده و دوزخ توحش را برتنتان فاخر می نشاند...
مانده ام که شیر زنانمان،عفیفه و نجیبه خود را در بزم دستمالهای سفید،لکه دارٍ افتخاری می کنند و زان پس عَلم افتخارشان را برای هر رهگذری بالا می برند!
مانده ام که طفلکانی به آرزوی شکمی سیر و دلی خوش میلتان را نائل می کنند و نه خوشی میابند و نه سیر می خوسبند!
مانده ام که کثافت تمام این و فراتر از آن بر گردن ابلیس است و تصمیم گیرنده ی آن ماییم!
ای نسل شهوت زده ی حریص...
ای نسل بی مروت ریاکار...
ای نسل منفعت طلب...
حتی شما دوست عزیز!
اینجا محل کسب ماست!
تجمع نفرمایید!!!
اگر رهایم کنند
امروز فقط می نویسم
آنچنان حس نوشتن سینه ام را جر داده...که از سکوت بیزارم...
خشم نیست،غضب نیست،شکست نیست،ترس نیست،محبت نیست....هیچ نیست!
نمی دانم چیست
تجربه ای است خاص خودش.خاص یک مرد تنهای سوخته در بازی بد نان و شراب!
حتی نمی دانم کیستم
یک انسان معمولی
که اسیر ناشکیبایهای خود است
یا
یک انسان غیر معمول
که آغاز کرده یک بازی معمولی را!
ودر این بازی گرفتار هزاران باید شده،که در طبیعتش یک جای ندارند...نامردها
این رسمش نبود
تنهایم نگذارید