تبریک
سال نو بر تمامی دوستان عزیزم مبارک
امیدوارم سال خوبی داشته باشید
سال نو بر تمامی دوستان عزیزم مبارک
امیدوارم سال خوبی داشته باشید
وقت تمام است
خواهش نکن
برگه ات را بگیر بالا
با این همه تقلب
باز هم مردودی
خودخواهی
لجبازی
مغروری...
خیلی بزرگ
انوقت،بهتر میتوانستم زمین را له کنم...
درون من پاییز
برگریزان
راه که میروی،میشنوی؟
صدای خش خش برگها را؟
"زندگی شاید همین باشد"
اری
همین شکل که هست
رفت...
امد...
خوراک...
خواب...
مرگ...
گرسنه
تشنه
و ...
دختری،با باد میکند بازی
ربوده نگاهش را زیبایی
دوباره درد تکرار میشود
به بلندای اواز کلاغها در غروب پاییز
برگ دیگری شد از شاخه جدا
سحر گاه
درخت را عور خواهم دید
بگو، بام پروازت کجاست؟
از چشمم؟
یا قلبم؟
چگونه فراموشت کنم؟
نگاهت را...
صدای قدومت را...
نه
نه
حبسی درونم تا انتها
طاقت بیار
نمیدانم کارگردان کیست
ولی میدانم
در این داستان
سهم من مرگ است...
تیک تاک...
تیک تاک...
تیک تاک...
بومب!
یک ثانیه،اختلاف 90 و 91
تغییر در یک ثانیه!
ما یا سال؟
ایستادم...
این بار ایستادم تا به من برسی
و حتی ، از من جلو بزنی
تا ببینم ، پشت به کسی کردن ، یعنی چه!
کاشته شده در اعماق ذهن تاریکم
ثانیه ها میگذرند
من نمیدانم کدام رگم را بزنم
تا خنثی شود
ابی یا قرمز؟؟
کاغذی رها شده از دفتر نقاشیم
کودکی در ان میکند، بازی با خاک
و...
کفشهایم که لنگه به لنگه اند
لحظه ای میاید
لحظه ای میگذرد
من چرا تاریکم؟
نور میخاهم تا بجنگم با ظلمت
کودکی میاید از دور
من میشود او
میروم تا پیری
فکری میگذرد،از درون رگهایم
میرسد به سر پنجه ی انگشتان
میکشم انگشتم را
بر پنجره ی ذهن
چه کسی زیر باران ایستاده
تا بشوید فکرهایش
نفسی میاید
نفسی میگذرد
و من این بار پیرترم
چه کردم با خود؟با این اندیشه ی نمناک
کجای وجودم را اب دادم
تا بروبد در ان درختی زیبا
در کجای وطن من
که به شکل دست است و پا
بدن و سری بی پروا
روییده علفهای هرز!
شیشه ی پنجره هایم را
دست بر شیشه میکشم ارام
تا شود اندکی از ایوان پیدا
بهر تکه ای نان
در تکاپو هستند گنجشکها
دست من،بر شیشه میخورد این بار
و...صدایش میدهد،همه ی گنجشکها را پرواز
ذهنم هم،هیچ ندارد در خویش
مثل همه ی هیچ های تهی
...پس فعلا هیچ
در زیر افتاب
بسیار زیبا بود
بسیار خوشبو
بسیار خوشمزه
ولی اکنون هوا تاریک است و
تکه های مانده در بین دندانم
چنان بوی تعفنی میدهد
که از هر چیز بیزارم
کتابی در دست داشت
به دور از هیاهو و در سایه ی اقاقی
مشغول خواندن داستان کلاغ پیر بود
غروب بود
کتاب تمام شد و داستان ادامه داشت
خواست برگردد
اما
گله رفته بود و او جا مانده بود
سگ گله به او گفته بود : داستان نخواند
در آستانه فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می شود به آن کسی که میرود اینسان
صبور ،
سنگین ،
سرگردان .
فرمان ایست داد .
چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچوقت
در کوچه باد میاید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد.
آنها ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و اکنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گیسوان کودکیش را
در آبهای جاری خواهد رخت
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
در زیر پالگد خواهد کرد؟
ای یار ، ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده ها
نمایان شدند
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند
انگار
آن شعله های بنفش که در ذهن پاک پنجره ها میسوخت
چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود .
در کوچه ها باد میامد
این ابتدای ویرانیست آن روز هم که د ست های تو ویران شد
باد میآمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان ، دروغ وزیدن میگیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه
آورد ؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم میرسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجاد ما قضاوت خواهد کرد.
کوها را شکل میدادم
ولی اجباری در
روشن نگه داشتن شمعی در باد نمیداشتم
کاش
دریا ها را خشک میکردم
ولی اجباری در
نگه داشتن اب در دستانم نمیداشتم
کاش
لحظهای خدا را لمس میکردم
ولی
...
در میان گیسوانم ، روز میروید چرا؟
در فسان و در نهان و در خزان و در دهان
من ندانم ، صدایم از گور میاید چرا؟
از درونش
نگریستم دنیا را ، چندی...
کسی امد
به کدامین گناه ندانم من
جدا کرد سرم را
شاد بود از انتقام و
میبویید قصاصش را...
به زیر شکنجه های افکارم
افکاری که میکوبند بر طبل ذهنم
دایم
و رعشه میاندازند بر جانم
و من بی سر ، بی دست ، بی پا
تنی تنها
سرد و رنجورم
به چشم خود ، تنی بیگانه میایم!
چه باید کرد...
شاید
به زندان ابد اویخت...
افکاری که موهومند.